آبشار بلند، چون مسواک


تن به دندان صخره ها می زد

رشته های سپید سیمینش


بر تن صخره ها جلا می زد

سنگ ها چون شکسته دندان ها:


نامرتب، سیاه، افتاده

بستر آبشار، چون دهنی


از غریبی به زجر جان داده

ماه چون شمع بی فروغ عزا


دشت چون مرده خفته در نورش

مرده شو بود و دمبدم می ریخت


بر تن دشت، گـرد کافورش

رود مجروح وار، در بستر


گریه می کرد و ناله سر می داد

محتضروار، پیچ و تاب تنش


گویی از مردنش خبر می داد

در دل سخت کوه، مردی چند


در پی صخره یی گران کندن

سنگشان سخت و کارشان سنگین


کوه کندن نه... بلکه جان کندن

نه همه روز بلکه شب ها نیز


کوه کاویده سنگ ساییده

هر کجا بازمانده بیل و کلنگ


ناخن و مشت و چنگ ساییده

کارْ بسیار و مزدْ بی مقدار


نه فراخورد کارشان پاداش

به تمنای نان بی خورشی


روز در التهاب و شب به تلاش

در دل کوه، کنده دالانی


سخت بی انتها و سخت دراز

تا از آن ره، گروه رهگذارن


سوی دریا برند راه به ناز

لیک ایام، سفله کیشی کرد


کوه لرزید و صخره ها افتاد

چند فریاد و بعد... خاموشی


زندگی مرد و از صدا افتاد

چند پیکر، شکسته سینه و سر


خاکشان تخت و سنگ بالین بود

مرده ریگی که ماند از آنان


کاسه و کوزهٔ سفالین بود